معنی حاصل سوختن کربن
حل جدول
لغت نامه دهخدا
کربن. [ک َ ب ُ] (فرانسوی، اِ) یکی از عناصر شیمیایی است که به طور فراوان در اکثر ترکیبات آلی و معدنی وجود دارد و خالص هم در طبیعت یافت می شود. جزء اعظم ترکیب چوب و زغال سنگ و نفت از کربن است و قسمت اعظم بدن موجودات زنده ازترکیبات کربنی است. علامت شیمیایی این عنصر C و جرم اتمی آن 12 است. کربن خالص متبلور بصورت الماس یا گرافیت در طبیعت موجود است و به حالت بیشکل در زغال سنگ ها و انتراسیت و بصورت ترکیبات گازی در هوا و بالاخره در تمام ترکیباتی که موجود زنده را تشکیل می دهند یافت می شود. کربن بر اثر حرارت در برابر هوا می سوزد و در صورتی که کاملاً خالص باشد تمام آن بصورت انیدرید کربنیک درمی آید و چیزی از آن نمی ماند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کتاب روش تهیه ٔ مواد آلی شود.
کربن. [ک ِ ب ِ] (اِخ) دهی است از دهستان نشتا در شهرستان شهسوار. کوهستانی، سردسیر و سکنه ٔ آن 150 تن است. شغل اهالی آنجا گله داری است و در زمستان برای تعلیف به حدود دینارسرا و سیاه مشته می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
سوختن
سوختن. [ت َ] (مص) اوستا ریشه ٔ ساوچ، سئوکایاهی (روشن کردن)، ساوکا «اتر» (شعله ٔ آتش)، «سائوکنت » (سوخته)، پهلوی «سوختن « » سوچیشن »، هندی باستان ریشه ٔ «سوک «» سوکاتی »، کردی «سوتین » (سوختن)، افغانی «سزال » سجال سواجاول، استی «سوجون، سوجین » (سوختن)، بلوچی «سوکگ، سوشق » (سوختن) «سوکگ، سوشق » (سوزاندن)، وخی عاریتی و دخیلی «سوز»، سریکلی «سز» (سوز)، گیلکی «سوختن » آتش گرفتن چیزی (لازم)، آتش درگیراندن در چیزی، افروختن (متعدی). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || آتش گیراندن در چیزی. سوزاندن حرق کردن. مشتعل ساختن. احراق. (المصادر زوزنی):
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایْدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
حبیب با چهارهزار مرد شبیخون کرد بر ایشان ظفر یافت و آتش اندرزد و ایشان را بسوخت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). و ایشان [خرخیزیان] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزند و خداوندان و خیمه خرگاهند. (حدود العالم).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.
کسائی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماندو نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی.
گر بیارند و بسوزند دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
که تفش بسوزد همی لشکرم
کنون برفروزد همی کشورم.
فردوسی.
سپاه اندرآمد بهر پهلویی
همی سوختند آتش از هر سویی.
فردوسی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دل است
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
بفروز و بسوز پیش خود امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
بسوزد بلی هر کسی چوب کژ
نپرسد که بادام یا پسته ای.
ناصرخسرو.
و دل پیغمبر خدا را در فراق فرزندش سوختیم. (قصص الانبیاء ص 82). و گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ننوازی دلی چرا سوزی
نخری گوهری چرا شکنی.
خاقانی.
هر کس از خوبی و جوانی او
سوخت بر عین زندگانی او.
نظامی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.
مولوی.
این چرا گفتم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را از گفت خام.
مولوی.
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گیرم.
سعدی.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود.
حافظ.
|| آتش گرفتن. مشتعل شدن. محترق شدن:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد.
ابوشکور.
صحرای بی نبات پر از خشکی
گویی که سوخته ست با برنجک.
دقیقی.
بتان از سر گاه میسوختند
بجای بت آتش برافروختند.
فردوسی.
بر آتش همچو خار خشک سوزی
اگر چشم خرد را بازدوزی.
فرخی.
جامه ٔ باغ سوخت بی آتش
جامه ٔ گرم خواه و آتش سوز.
ازرقی.
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن.
سعدی.
آتش در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت. (گلستان).
- سوختن ستاره، آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب ماننده ٔ سوختن و ناچیز شدن باشد. (التفهیم ص 82).
|| سخت در رنج بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- دل سوختن، آزردن. ناراحت کردن:
بخون برادر چو بندی کمر
چو سوزی دل پیر گشته پدر.
فردوسی.
- دماغ سوختن، بور شدن. خجل شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- روز را سوختن، وقت گذراندن. اوقات تلف کردن: و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118).
- سوختن دل بر کسی، متألم گردیدن برای رنج والم، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- مغز سوختن:
دانم از اهل سخن هر که این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی منتها.
خاقانی.
- واسوختن، بیزار شدن از معشوق. (غیاث).
|| در تداول کودکان، باختن در بازی. (یادداشت بخط مؤلف).
- سوختن ورقی، باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (اصطلاح شعرای ایران) تن به عشق و جور معشوق دردادن. (غیاث).
فرهنگ معین
(کَ بُ) [فر.] (اِ.) عنصری است با علامت شیمیایی C، جامد و سیاه رنگ و متبلور و بی شکل که به صورت الماس و گرافیت و زغال در طبیعت یافت می شود. الماس خالص ترین انواع کربن است.
فرهنگ فارسی هوشیار
یکی از عناصر شیمیائی است که بطور فراوان در اکثر ترکیبات آلی و معدنی وجود دارد و خالص هم در طبیعت یافت می شود، جزء اعظم ترکیب چوب و زغال سنگ و نفت از کربن است و قسمت اعظم بدن موجودات زنده از ترکیبات کربنی است
فرهنگ عمید
عنصر غیرفلزی جامد که در طبیعت به حالتهای مختلف مانند الماس، گرافیت، دوده، زغال، و کک یافت میشود،
حاصل
نتیجه،
محصول کشاورزی،
بهدستآمده،
(قید) خلاصه، القصه،
* حاصل جمع: (ریاضی) عددی که از جمع کردن دو یا چند عدد به دست میآید،
* حاصل شدن (گشتن): (مصدر لازم) بهدست آمدن،
* حاصلضرب: (ریاضی) عدد یا نتیجهای که از عمل ضرب کردن عددی در عدد دیگر بهدست میآید،
* حاصل کردن (گرداندن): (مصدر متعدی) بهدست آوردن، فراهم آوردن،
* حاصل مصدر: (ادبی) در دستور زبان، کلمهای که نشانۀ مصدری ندارد، به «ی» ختم میشود، و معنی مصدر را میرساند، مانندِ بدی، نیکی، دیوانگی،
فارسی به عربی
کاربون
گویش مازندرانی
تکه ها یا ساقه هایی که جهت بستن و محکم کردن بافه های برنج...
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
معادل ابجد
1517